رز

رز سفید

رز

رز سفید

اینم یکی دیگه از داستان های من تقدیم به تمام خوانندگان این وبلاگ :

ماج  و هوشت :

دخترک با استین پیراهن عرق روی پیشانی خود را پاک کرد ...

سطل بزگی در دست داشت سطلی که قرار بود از آب پر بشود

کم کم داشت به دریا نزدیک میشد ...

او در کوهستان بزرگ شده بود

و شجاع تر از این بود که از حیوانات بترسد

فقط چون در آن ناحیه رودخانه ای وجود نداشت گاهی برای برداشتن آب برای خوردن به کنار دریا می امد

با دیدن آب دریا چشمانش درخشید ...و دوان دوان به سوی دریا رفت

آب خنک و گوارا بود

سطل آب خود را پر کرد ...و به طرف خانه به راه افتاد ...

+ هیس ~ تو!

دختر جیغ کوتاهی کشید و سطل آب بر روی زمین افتاد ...آب درون سطل یه گونه عجیبی حرکت میکرد....

دختر بدون اختیار به طرف منبع صدا برگشت ...جایی که پسر جوان و زیبایی ایستاده بود....

ـــ تو دیگه کی هستی !؟

+ هوشت ... از اهالی ساحلی ها

پسر یک قدم نزدیک شد اما دخترک جیغ کوتاهی کشید و با اینکار باعث شد که او به اینکار ادامه ندهد

ـــ به من نزدیک نشو ... همه میگن شما قابل اعتماد نیستید ....

+ اسم تو چیه ؟

ـــ .......ماج

+  اسم قشنگیه

ماج چیزی نگفت

+ فردا صبح هم برای آب میای ؟

ـــ شاید ...!

هوشت یک چوب برداشت و علامتی کنار آب کشید و گفت :

+ همینجا !

و دوستی انها با همین کلمات شرع شد

ماج هر روز راه های پر پیچ و خمی را برای ملاقات با هوشت طی میکرد

 او میدانست که او و هوشت باید با جوانانی از نژاد و طبقه خود ازدواج کنند ...

در سنت آنها ازدواج با شخصی از قبیله دیگر مرسوم نبود  

ماج این را هم میدانست که آنها هیچ گاه به هم نخواهند رسید 

اما امید کوچی هم در دلش بود که هوشت او را واقعا دوست دارد

 هر روز بیشتر به هوشت وابسته میشد

او هم از صمیم قلب هوشت را دوست داشت

تا این که یک روز.....

 دوباره راه پر پیچ و خمی را تا رسیدن به دریا طی کرده بود

 جایی هوشت منتظرش بود 

ماج گفت :

ـــ سلام !

آنروز هوشت مثل همیشه نبود

ماج که ترسیده بود به او بیشتر نزدیک شد

ـــ هوشت ! چی شده ؟

+ ما داریم میریم

ـــ یعنی چی داریم میریم ؟ مگه نگفته بودی هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جداکنه ؟

هوشت چیزی نگفت

ـــ هوشت مگه منو دوست نداری ؟

هوشت سرش را بالا اورد و گفت :

+ هر چیز خوبی یه روز تموم میشه . باید تموم بشه !

اشک باعث شده بود که ماج نتواند مستقیم به صورت و چشمان هوشت نگاه کند

هوشت گفت : واقعا متاسفم ! خدا حافظ

و از او دور شد

ماج التماس کرد ... خواهش کرد ....گریه کرد اما وقتی به خودش آمد هوشت رفته بود

اما ماج هر روز صبح سر قرار می آمد هنوز کور سوی امیدی بود که هوشت برگردد او میدانست که ساحلی ها قصد نداشتند از آنجا کوچ کنند

اما هوشت چرا رفته بود ؟

هر روز کنار دریا مینشست و به سوال های بی جواب فکر میکرد

یک روز او به این نتیجه رسید که دیگر نمیتواند بودن هوشت زندگی کند

 او دیگر قصد نداشت برگردد

ساعت ها گذشتند ماج کنار دریا نشسته بود و فکر میکرد ...باز هم صورتش خیس خیس بود

غروب شد

اشک های روی صورت ماج لحظه به لحظه بیشتر میشد و هق هقش بلند تر شد  اشک ها مانند رودخانه ای که راه خودش را پیدا کند به دریا میرسیدند

ماج آرام آرام روی شن ها دراز کشید اشک های روی صورت او بیشتر شدند و رودخانه های کوچک پر آب تر

هوا کم کم تاریک میشد

برای بار اول آب دریا شروع کرد به بالا آمدن

آب ماج را در آغوش گرفت ...

آنشب سیلی امد و تمام ساحلی ها غرق شدند

خانواده هوشت و همینطور دختری که از کودکی قرار بود با او ازدواج کند

دختری که هوشت واقعا او را دوست داشت !

اما از ان سیل مرگبار فقط یک نفر زنده ماند ...

و او کسی نبود جز هوشت !

از آنروز به بعد کسی ماج را ندید

حالا هوشت هم مثل او میدانست که چیز هایی بد تر از مرگ هم وجود دارند

سالهای زیادی سپری شد اما ...

هنوز هم میتوان صدای ماج را از دریا شنید 

هنوز هم میشود شوری اشک ماج را در آب دریا چشید ! 

 

 

۸۶